افزوده شده به کوشش: پروا پوراسماعیلی


موجود افسانه ای: ندارد

نام قهرمان/قهرمانان: علی ولی

نوع قهرمان/قهرمانان: مرد، درویش

نام ضد قهرمان: ندارد

مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان

شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۱۶۷ - ۱۶۹

منبع یا راوی: م.ب. رودنکو مترجم: کریم کشاورز

کتاب مرجع: افسانه‌های کردی - ص ۱۵۱ - ۱۵۷


توضیح نویسنده

در قصه‌ها، سیب سمبل باروریست. در این قصه نیز کمک قهرمان با بخشیدن سیبی به پادشاه و برادرش آن‌ها را صاحب فرزند می‌کند. از عوامل پیش برندهٔ قصهٔ «احمدخان و علی ولی» سحر و جادو و نیروهای مافوق طبیعی است. نثر روایت این قصه ساده و روان است


دو برادر بودند که یکی پادشاه بود و دیگری وزیر. هیچ‌کدام بچه‌ای نداشتند. یک روز پادشاه در آینه خود را نگاه کرد، دید که پیر شده است. قرآن به دست گرفت و دعا کرد. در همین موقع علی ولی به شکل درویشی کنار دروازهٔ قصر پادشاه آمد و علت ناراحتی پادشاه را پرسید. پادشاه ماجرای خود را گفت. علی ولی دو سیب به پادشاه داد که یکی را خودش بردارد و دیگری را به برادرش بدهد. و هر یک از سیب‌ها را نصف کرده، با همسرانشان بخورند. پادشاه همین کار را کرد و پس از مدتی هر دو برادر صاحب فرزند شدند. همسر پادشاه یک دختر زایید و همسر وزیر یک پسر. پادشاه و وزیر قرار گذاشته بودند که اگر فرزندانشان یکی پسر و دیگری دختر شد آن‌ها را به عقد یکدیگر درآورند. بچه‌ها که دنیا آمدند، پس از مدتی وزیر مرد و پسرش یتیم شد. سال‌ها گذشت. پسر بزرگ شد و چون از پیمان پدرش با پادشاه باخبر گشت، خواستگارانی به خانهٔ پادشاه فرستاد. پادشاه گفت: «زر بیاور تا دختر به تو دهم.» جوان که حتی یک سکهٔ طلا نداشت، سرگردان و بی‌هدف رفت و رفت تا به غاری رسید. دید داخل غار طلای فراوانی هست. آن‌ها را جمع کرد و داخل کیسه‌ای ریخت. هنگام رفتن صاحب غار سر رسید و با پسر درگیر شد. صاحب غار پسر را به زمین زد. موقعی که می‌خواست او را بکشد، پسر آهی کشید. صاحب غار گفت: «چرا آه می‌کشی؟» پسر گفت: «نامزدی دارم و هنوز فرصت نکرده‌ام با او عروسی کنم، برای این آه می‌کشم.» صاحب غار دلش سوخت و گفت: «من هم نامزدی دارم.» پسر با صاحب غار که اسمش احمد خان بود، پیمان برادری بستند و قرار گذاشتند اول به سراغ نامزد احمد خان بروند، بعد هم سراغ نامزد پسر وزیر. شب شد. احمد خان به پسر وزیر گفت: «من دو تا شمشیر و دو تا اسب دارم. یکی از شمشیرها و یکی از اسب‌ها را اینجا می‌گذارم و خودم می‌روم. هر وقت دیدی از نوک شمشیر خون می‌چکد فوری به کمک من بیا.» سپس سوار بر اسب شد و رفت. چند روزی گذشت. یک روز پسر وزیر دید از نوک شمشیر خون می‌چکد. فوری شمشیر را برداشت و اسب را سوار شد و حرکت کرد. رفت و رفت تا رسید به یک مجلس عروسی. پسر وزیر در آنجا شروع کرد به تار زدن. پس از مدتی نزدیک عروس رفت و از او سراغ احمد خان را گرفت. عروس که فهمید پسر، دوست احمد خان است به او گفت: «احمد خان زندانی شده و چهل نگهبان از او مراقبت می‌کنند. تو به اسم مهمان نگهبان‌ها برو و از سمی که به تو می‌دهم در جام‌هایشان بریز، آنها را بکش و احمد خان را آزاد کن.» پسر چنان کرد و احمد خان را آزاد کرد. احمد خان و نامزدش به همراه پسر وزیر به راه افتادند. رفتند و رفتند تا صبح شد. ناگهان دختر دید گرد و غبار بزرگی به پا شد. احمد خان و پسر وزیر را باخبر کرد و گفت لشکریان پدرم دنبال ما هستند. تصمیم گرفتند بجنگند. در این جنگ لشکریان پادشاه شکست خوردند. احمد خان هم اشتباهاً به دست دختر کشته شد. دختر که ماجرا را فهمید بسیار زاری کرد. بعد از اینکه احمد خان را به خاک سپردند، دختر فرصتی پیدا کرد و خود را کشت. پسر وزیر او را به خاک سپرد و اندوهگین رفت و رفت تا به غار رسید و آنجا ساکن شد. اما بشنوید از علی ولی. روزی چشم درد گرفت و کسی را فرستاد به شهر و گفت: «همین که مردی ریش دراز را دیدی به نزد من بیاورش تا داستانی برایم نقل کند و تسکین پیدا کنم.» قاصد رفت و پسر وزیر را پیدا کرد و آورد. پسر وزیر داستان خود را گفت. علی ولی با پسر وزیر به راه افتادند و به سر قبر احمد خان و نامزدش رسیدند. علی ولی میان دو قبر نشست و دعا کرد. ناگهان قبرها شکافته شد و احمد خان و دختر صحیح و سالم برخاستند. سپس علی ولی دعایی کرد و پسر وزیر هم جوان شد. بعد، علی ولی به منزلش برگشت و آن‌ها نزد پادشاه رفتند و دخترش را برای پسر وزیر خواستگاری کردند. پادشاه قبول کرد و بساط عروسی را به راه انداخت


Previous
Previous

بی بی له و چی چی له

Next
Next

بهلول داننده و بهلول دیوانه