بهلول داننده و بهلول دیوانه
افزوده شده به کوشش: شانلی نادرالوجود
موجود افسانه ای: ندارد
نام قهرمان/قهرمانان: بهلول داننده و بهلول دیوانه
نوع قهرمان/قهرمانان: دو برادر
نام ضد قهرمان: زن همسایه
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۴۵۰-۴۴۹
منبع یا راوی: حسین داریان
کتاب مرجع: گنجینههای ادب آذربایجان - ص. ۲۶۲
توضیح نویسنده
ندارد
بهلول داننده و بهلول دیوانه، کوچک که بودند مردم را خیلی اذیت میکردند. آنها خیلی شیطان و بازیگوش بودند. بهلول دیوانه سوار یک چوب بلند میشد و میگفت: «این اسب من است. اسب من است!» بعد بهلول داننده دنبال او میکرد و با هم بازی و سروصدا میکردند. بهلول دیوانه آن قدر سروصدا کرد که صدای همسایهها بلند شد. زنی درآمد و گفت: - «یک بلایی سر این کلهخرابها بیاورم تا دیگر مزاحم خواب و استراحت ما نشوند.» زن رفت تنور را روشن کرد و دو تا نان درست کرد، به نانها دوای مرگ زد تا بدهد به بهلول دیوانه و داننده تا بخورند و بمیرند و دیگر توی کوچه سروصدا نکنند. زن نانها را آورد، بهلول داننده را صدا زد و گفت: - «این نانهای داغ را بگیرید بخورید. من هم نذر داشتم این نانها را پختم، یکیاش مال تو یکیاش مال بهلول دیوانه.» آنها نانها را گرفتند. وسط تابستان بود. هوا گرم بود. گفتند: - «بهتر است نانها را ببریم کنار استخر «یازدره» و آنجا هم شنا کنیم هم نانها را بخوریم.» حالا بشنوید از آن طرف که پسرهای زنی که نانها را سم زده بود از صحرا آمده بودند و تشنه و گشنه کنار «استخر یازدره» میخواستند استراحت کنند و به ده برگردند. بهلول داننده و بهلول دیوانه که آنها را دیدند دلشان به رحم آمد. بهلول داننده گفت: - «بیایید این نانها گرم است. زنی این نانها را نذر ما کرده است.» پسرهای آن زن هفت نفر بودند. هرکدام لقمهای از نان خوردند و همان جا افتادند و مردند! بهلول دیوانه به برادرش گفت: «آن زن به این نانها سم زده بود و همه آنها مردند. بیا این نانها را توی آب بیاندازیم و برویم، چون اگر روی زمین بمانند ممکن است سگی بیاید بخورد و بمیرد.» نانها را توی آب انداختند و به طرف ده برگشتند. بهلول دیوانه در حالیکه سوار اسب چوبیاش بود توی کوچهها گرد و خاک به هوا بلند کرد و به صدای بلند گفت: - «هرکس هر کار بکند به خودش میکند. خاک بر سر خودش میکند!» بهلول دیوانه اسبسواری میکرد و میخواند. زن بیرون آمد، تو رفت و دید پسرهایش نیامدند. به زن خبر دادند که پسرهایت همه دم استخر مردهاند و افتادهاند. زن، مردم را جمع کرد. همه رفتند لب «استخر یازدره» و دیدند که آری همه پسرهای زن مردهاند. اینوَر نگاه کردند، آنوَر نگاه کردند و دیدند نانهایی که زن خودش پخته بود روی آب است. زن توی سر خودش زد و گفت: خودم کردم که لعنت بر خودم باد