افزوده شده به کوشش: رضا قهرمانی


موجود افسانه ای: ندارد

نام قهرمان/قهرمانان: دختر

نوع قهرمان/قهرمانان: زن، دختر خارکش

نام ضد قهرمان: شاهزاده

مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان

شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۱۵۱ - ۱۵۲

منبع یا راوی: صادق همایونی

کتاب مرجع: افسانه‌های ایرانی - ص ۷۳


توضیح نویسنده

از قصه‌های سحر و جادو است. از این قصه روایت‌های دیگری نیز آورده‌ایم. ساختار کلی همه آنها یکی است فقط در فرعیات تفاوت‌هایی دارند


خارکشی بود که از راه خارکنی روزگار می‌گذراند. روزی پشته سنگینی از خار بر دوش داشت، خسته شد، آن را زمین گذاشت تا قدری از رویش بردارد تا سبک‌تر شود. در این موقع از میان خارها دیوی بیرون آمد و گفت: می‌خواهم تو را بخورم. پیرمرد گفت: مرا نخور در عوض شب بیا فلان‌جا یک پسر و دختر دارم آنها را به تو می‌دهم. دیو قبول کرد. پیرمرد به خانه رفت و نصف شب دختر و پسر را از خواب بیدار کرد و موضوع را به آنها گفت و فرارشان داد. یک مشک و یک مقدار نمک و یک سوزن هم به آنها داد و گفت که چه کار کنند. دختر و پسر رفتند. دیو آمد دید دختر و پسر فرار کرده‌اند، دنبالشان رفت. دختر و پسر وقتی دیدند دیو می‌آید نمک را بر زمین ریختند، شد دریای نمک. دیو خود را به دریای نمک زد و زخمی شد. دختر که دید دیو با آنها فاصله‌ای ندارد سوزن را به زمین انداخت صحرایی از سوزن درست شد. دیو دیگر نتوانست دنبال آنها برود. خواهر و برادر رفتند تا رسیدند به چشمه‌ای برادر تشنه‌اش بود. خواهر به او گفت این چشمه آهوی لنگ است هر کس از آن آب بخورد به شکل آهوی لنگ در می‌آید اما برادرش توجهی نکرد و از آن چشمه آب خورد. بعد به شکل آهویی درآمد. دخترک گریه‌اش گرفت اما کاری از دست او ساخته نبود. رفت روی شاخه درختی که پای چشمه روییده بود نشست و همانجا خوابش برد. دو روز گذشت روز دوم شاهزاده ای برای گردش به آنجا آمد، دختر را دید و عاشقش شد رفت و از پدرش اجازه گرفت تا دختر را به زنی بگیرد. پدرش اجازه داد. شاهزاده با چند نفر دیگر اره‌ای برداشتند و رفتند و شروع کردند به بریدن درخت تا دختر را به دست آورند. شب شد و نصف کارشان ماند. رفتند تا صبح بیایند و بقیه کار را انجام دهند. صبح آمدند دیدند درخت از روز قبل هم قطورتر شده است. شاهزاده عصبانی به قصر برگشت. یکی از پیرزنان قصر گفت من دختر را برایت می‌آورم پیرزن خود را به کوری زد و رفت پای چشمه دست‌هایش را به زمین مالید. دختر از بالای درخت پرسید: مگر چیزی گم کرده‌ای؟ پیرزن گفت دنبال شانه‌ام می‌گردم. دختر از درخت پایین آمد تا به او کمک کند. پیرزن او را انداخت توی صندوقی که همراه داشت. شاهزاده هم رسید و صندوق را برداشت و به قصر برد آنجا با دختر عروسی کرد. بعد از مدتی دختر فهمید که شاهزاده همسر دیگری هم دارد. ناراحت شد. روزی شاهزاده پایش را با آب چشمه آهوی لنگ شست و فلج شد. طبیب به او گفت: دوای پایت خون پای آهوی لنگ است. دختر که می‌دانست آهوی لنگ برادرش است ناراحت شد و نمی‌دانست چکار کند. سرانجام آهوی لنگ را گرفتند و کشتند و خونش را به شاهزاده دادند. شاهزاده خوب شد. اما دختر از این کار شاهزاده خیلی ناراحت شد و تصمیم گرفت انتقام بگیرد. چند عمله اجیر کرد. چاهی کندند و ته آن را شمشیر و خنجر آب داده نشاندند. دختر روی دهانه چاه را قالیچه‌ای انداخت بعد شاه و شاهزاده و آن پیرزن و هوویش را برای عصرانه دعوت کرد به آنها گفت که آرزویش این است که آنها دست به گردن هم بیندازند و روی قالیچه بنشینند. آنها این کار را کردند و به ته چاه افتادند و مردند. دختر که انتقامش را گرفته بود به خانه پدرش برگشت


Previous
Previous

ابراهیم

Next
Next

آهووک