آستر، رویه را نگه می دارد، نه رویه آستر را
افزوده شده به کوشش: رضا قهرمانی
موجود افسانه ای: دیو
نام قهرمان/قهرمانان: شاه دخت, حسن
نوع قهرمان/قهرمانان: زن، شاهدخت باهوش، مرد، زرنگ
نام ضد قهرمان: ندارد
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۷۳ - ۷۶
منبع یا راوی: امیرقلی امینی
کتاب مرجع: سی افسانه از افسانههای محلی اصفهان
توضیح نویسنده
این افسانه در کتاب سی افسانه از افسانههای محلی اصفهان روایت و توسط امیر قلی امینی گردآوری شده است. قصه با طرح یک معما آغاز میشود و جواب غیرمتعارف سومین فرزند (در اینجا دختر) ماجراهایی را در پی دارد. معماهای دیگری هم از طرف دیو مطرح میشود که قهرمان دیگر قصه به آنها پاسخ میدهد. این قصه با لهجه شیرین اصفهانی نوشته شده است که در پایان روایت کوتاه آن قسمتی از متن آن را عینا مینویسیم
پادشاهی بود که سه دختر داشت روزی از آنها پرسید: «آیا رویه آستر را نگه میدارد یا آستر رویه را؟» دختر بزرگ و دختر میانی هر دو گفتند: رویه آستر را نگاه میدارد. اما دختر کوچک تر گفت آستر رویه را نگاه میدارد. پادشاه از جواب دختر کوچکتر غضبناک شد و به وزیر گفت که دستور دهد در شهر جار بزنند هر جوان زیبایی که در شهر هست به قصر بیاید و به دختر اولی و دومی گفت: هر کدام از جوانها را که پسندیدید به طرفشان یک ترنج پرتاب کنید. به این ترتیب دو دختر بزرگتر شوهران خود را انتخاب کردند و پس از یک جشن عروسی مفصل به خانه بخت رفتند. پس از مدتی شاه دستور داد جار بزنند هر چه کور و کچل و شل هست در قصر حاضر شوند. مأموران شاه در خانه پیرزنی پسر تنبل و بی عرضهای را یافتند که توی زنبیلی در تنور خانه جا خوش کرده بود. او را خدمت پادشاه آوردند. پادشاه امر کرد که دختر کوچک را به عقد آن پسر در آوردند و دختر را به خانه پیرزن فرستادند. دختر با کاردانی و تلاش کم کم پسر را وادار به راه رفتن و کارکردن کرد. پسر هم خیلی زرنگ شد و کارش بالا گرفت تا این که نوکر یک تاجر شد و همراه او و چند تاجر دیگر به سفر رفت. رفتند و رفتند تا به بیابانی رسیدند که در آن نه آبی بود و نه آبادانی در آن بیابان چاهی بود که هر کس داخل آن میشد دیگر بالا نمیآمد. تاجرها بین خودشان قرعه انداختند تا معلوم شود چه کسی باید داخل چاه شود. قرعه به نام پسر ارباب افتاد. او هم از ترس به حسن نوکر تاجر التماس کرد تا به جای او داخل چاه شود. بالاخره حسن پس از این که از اربابش نوشته گرفت که پس از بیرون آمدن از چاه نصف مالالتجاره اش را به حسن بدهد وارد چاه شد. وقتی توی چاه رفت دید تختی در ته آن گذاشته شده و دیوی روی آن نشسته است فوری سلام کرد. دیو گفت: «اگر سلام نکرده بودی لقمه أول من بناگوشت بود. سپس پرسید: «کجا خوش است؟» حسن گفت: «آن جا که دل خوش است.» دیو خیلی خوشش آمد و به او چند دانه انار داد. حسن از چاه آب کشید و بالا فرستاد و صحیح و سالم از چاه بیرون آمد و نیمی از مالالتجارة اربابش را صاحب شد. تاجرها راه افتادند و رفتند و رفتند. تا به شهری که میخواستند رسیدند، وارد کاروانسرایی شدند. شب که شد تاجرها رفتند دنبال خوشگذرانی اما حسن روی بارهایش خوابید کاروان سرادار در زیرزمین چهل دزد را پنهان کرده بود تا مال هر تاجری را که به کاروانسرا وارد میشود بدزدند. این را این جا داشته باشید. وقتی حسن از چاه درآمد دو تا از انارها را توسط قاصدی برای مادر و آن دختر فرستاد. قاصد انارها را به خانه حسن برد. دختر یکی از انارها را باز کرد دید پر از دانه های یاقوت است. معمار باشی را خبر کرد و گفت که قصری بسازد بزرگتر و قشنگتر از قصر [شاه؟]. اما بشنوید از حسن. نیمههای شب حسن سروصدایی شنید. چشم باز کرد و دید از دریچهای که در زمین کاروانسرا نصب شده بود چهل دزد بیرون آمدند و همه مال و اموال تاجرها را بردند به زیرزمین. فردا صبح که تاجرها متوجه شدند بارهایشان دزدیده شده است به حاکم شکایت بردند. چند روزی گذشت و اموال تاجرها پیدا نشد حسن به تاجرها گفت میتوانم بارهایتان را پیدا کنم به شرطی که نوشته بدهید من تاجر باشی شما بشوم و یک دهم اموال را هم به خودم بدهید. تاجرها قبول کردند. حسن پیش حاکم رفت و گفت من میتوانم اموال تاجرها را پیدا کنم به شرط آن که یک روز حکومتت را به من بدهی حاکم قبول کرد. حسن در لباس حاکم به کاروان سرا رفت و اموال تاجرها را از آن زیرزمین بیرون آورد. با این کار بر ثروت حسن افزوده شد. حسن برای این که در شهر خودش جایی برای نگه داری اموالش درست کند خانه برگشت در آن جا فهمید که دختر قصر باشکوه و بزرگی ساخته است. خیلی خوشحال شد. دختر به او گفت: وقتی به اینجا آمدی به دیدن پادشاه برو. اولین نفری هم که پادشاه را دعوت میکند باید تو باشی حسن قبول کرد. برگشت و بارهایش را آورد و پس از مدتی پادشاه را به قصرش دعوت کرد. دختر، قصر را به خوبی آراست پادشاه وارد که شد دید عجب دبدبه و کبکبهای عجب بریز و بپاشی پیش خودش گفت ای کاش این تاجر باشی داماد من بود. در این موقع دختر از پشت پرده بیرون آمد و پادشاه فهمید که این دختر خودش است. قرار شد دختر به قصر پادشاه برگردد و دوباره با عزت و احترام و جشن عروسی مفصل به خانه تاجر باشی برود. مدتی گذشت روزی دختر به پادشاه گفت: فهمیدید که حق با من بود و آستر است که رویه را نگاه می دارد. این من بودم که آن پسر کچل و بی دست و پا را به اینجا رساندم. پادشاه دهان دختر را بوسید و چند ده ششدانگ را هم به او بخشید. نمونهای از نثر افسانه اما بشنوید از دختر. دختر برای پدر تشریفات مفصلی چید. از دم باغ تا دم قصر قالیچههای ابریشمی پهن کرد. از دم قصر تا دم تالار هم طاقه شال پهن کرد. از دم تالار تا پای تخت هم جواهرات و تیره و اشرفی پخش کرد و به تاجر باشی گفت شما بایستید به نماز شاه وارد شد دید به به عجب جلالی و عجب دستگاهی که هیچ وقت به خودش ندیده است. تمومی نوکرهای تاجر باشی میون نوکرهای شاه لیره و اشرفیها را پخش کردند و آنها تند تند جمع میکردند. پس از یک ساعت تاجر باشی وارد تالار شد. به شاه سلام »کرد. شاه به او احترام گذاشت و صحبت کرد بعد از صرف ناهار خلوت کردند. شاه در دل خود میگفت: شالا این داماد من بود