اذان گو
افزوده شده به کوشش: پروا پوراسماعیلی
موجود افسانه ای: سیمرغ و اژدها
نام قهرمان/قهرمانان: شاه
نوع قهرمان/قهرمانان: مرد، پادشاه
نام ضد قهرمان: ندارد
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۱۸۱ - ۱۸۴
منبع یا راوی: صمد بهرنگی و بهروز دهقانی
کتاب مرجع: افسانههای آذربایجان - ص ۶۵
توضیح نویسنده
قصهٔ عامیانهٔ اذان گو، مربوط به حل معماهایی است که به صورت حلقههای زنجیره به یکدیگر بسته شدهاند. قهرمان قصه مجبور است برای در دست گرفتن اولین حلقهٔ زنجیر از انتها به جستجو و پاسخ بپردازد. روایتهای بسیاری از این نوع قصه وجود دارد. ولی در قصهٔ اذانگو قهرمان، یک شاه است که پادشاهی خود را به درویشی میسپارد و برای یافتن و روشن کردن رازها حرکت میکند. نثر قصه همانند دیگر قصههای «مجموعهٔ افسانههای مردم آذربایجان» ساده و جذاب است
روزی درویشی مشغول خواندن قصیده بود که در خانهای باز شد و یک بشقاب پر از طلا که خود بشقاب و سر پوشش هم طلا بود به درویش داده شد. درویش در دیگری را زد و باز هم به او بشقابی پر از طلا دادند. به همین ترتیب از هفت در، به درویش طلا دادند و بشقابها و سرپوشش را نیز از او نگرفتند. درویش متحیر ماند و علت را جویا شد. گفتند که این هفت خانه متعلق به یک خانم است. درویش ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد. شاه لباس درویش را از او گرفت و لباس خود را به او داد، تا مدتی که شاه نیست درویش جای او باشد. شاه با لباس مبدل به در خانهای که درویش تعریفش را کرده بود، آمد و گفت: «میخواهم خانم خانه را ببینم.» وقتی خانم را دید از او علت بذل و بخششهایش را پرسید. زن گفت: «که من رازم را به هیچکس نمیگویم. ولی در یک شهر دیگر زینسازی هست که هر روز یک زین میسازد و روی آن دو تا عکس میکشد. وقت غروب سواری میآید که از آن زین را بخرد اما مرد پول خریدار را پس داده و زین را پاره میکند. اگر بتوانی راز این زین ساز را برایم بگویی من رازم را به تو میگویم.» پادشاه رفت و رفت و رسید به شهر زینساز و دید که ماجرا همان است که زن گفت. از زینساز علت را پرسید. زینساز گفت: «من رازم را تا به حال به کسی نگفتم اما در فلان شهر اذان گویی هست که هر روز موقع اذان شاد و شنگول بالای گلدسته میرود. اما همین که اذان تمام شد گریان و بر سر زنان از حال میرود. اگر توانستی راز این اذانگو را بفهمی من رازم را به تو میگویم.» شاه به راه افتاد و در بین راه جان بچههای سیمرغ را از دست اژدها نجات داد. سیمرغ نیز در عوض به او چند تا از پرهایش را داد و گفت: «که هر وقت مرا خواستی این پرها را آتش بزن.» پادشاه رفت و رفت تا رسید به شهر اذانگو. او را پیدا کرد و علت خنده و گریهاش را پرسید. اذان گو گفت: «در فلان شهر مردی هست که زنی را در قفسی کرده و سگی را کنار قفس بسته است. موقع خوردن غذا بشقاب را جلوی سگ میگذارد و ته ماندهٔ غذای سگ را به زن میدهد. زن غذا را نمیخورد. مرد بلند میشود و کلهٔ خشک شدهای را با چوب میزند. زن میگوید دیگر نزن تا بخورم. اگر بتوانی راز این مرد و سگ و زن را به من بگویی من هم راز را به تو میگویم.» شاه به راه افتاد و در بین راه جان بچههای سیمرغ را از دست اژدها نجات داد. سیمرغ نیز در عوض به او چند تا از پرهایش را داد و گفت که هر وقت مرا خواستی این پرها را آتش بزن. شاه رفت و رفت تا رسید به شهری که مرد در آنجا بود. شب میهمان مرد شد و همان چیزهایی را که مرد اذانگو به او گفته بود به چشم دید. ماجرا را از مرد پرسید. مرد گفت: «خیلیها خواستند این راز را بدانند اما پس از شنیدن آن، همه را کشتم.» شاه گفت: «به من بگو و مرا هم بکش.» مرد گفت: «من با دختر عمویم ازدواج کردم اما پس از مدتی متوجه شدم که او نیمههای شب با بدن سرد زیر لحاف میآید. میپرسیدم کجا رفتهای میگفت رودل کردهام. شبی به دنبال او به راه افتادم. دیدم دختر عمو رفت و رفت تا به دری رسید. در را زد و داخل شد. من از دیوار خانه داخل شدم و دیدم چهل حرامی دورادور نشستند و دختر عمو ساقی شده است. به طویله رفتم و اسبها را به جان هم انداختم. حرامیها یکی یکی میآمدند ببینند چه خبر است. من هم آنها را میکشتم. به این ترتیب به غیر از حرامی باشی و دختر عمویم همه کشته شدند. من رفتم داخل اتاق. حرامی باشی به من حمله کرد و مرا به زمین زد و نشست روی سینهام. خواست سرم را ببرد که یک دفعه همین سگ که خودش به دنبال من آمده بود از پشت او را گاز گرفت. حرامی باشی را کشتم و با سگ و دختر عمو به خانه برگشتم. این کلهٔ خشک مال حرامی باشی است. حالا که راز را دانستی بلند شو میخواهم تو را بکشم.» شاه گفت: «اجازه بده دو رکعت نماز بخوانم.» به این بهانه بیرون رفت و پر سیمرغ را آتش زد سیمرغ حاضر شد و شاه را بلند کرد و برد. مرد که دید از میهمانش خبری نیست دنبال او رفت و فهمید که فرار کرده است. مرد وقتی دید که رازش برملا شده اول دختر عمویش را و بعد هم خودش را از بین برد. پادشاه رفت پیش اذانگو و آنچه را شنیده بود به وی گفت. اذانگو هم رازش را به پادشاه چنین گفت: «روزی من پس از خواندن اذان مشغول دعا و التماس بودم که طوفانی برپا شد و من بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم دیدم در شهر غریبی هستم. در آنجا نان را صلواتی میدادند. من با پیرمردی آشنا شدم و او دخترش را به عقد من درآورد. پس از مدتی صاحب بچهای شدیم. روزی به زنم تغّیر کردم و به صورتش سیلی زدم. طوفانی برپا شد. وقتی چشم گشودم دیدم در شهر خود هستم. حالا هر روز قبل از اذان، به امید اینکه پیش زنم برگردم، خندان بالای مناره میروم و گریان پایین میآیم.» پادشاه راز اذان گو را به زینساز گفت. زین ساز هم راز خود را شرح داد: «من زن نداشتم و همهٔ کارهایم را خودم انجام میدادم. روزی به خانه آمدم و دیدم که همه جا تر و تمیز و غذا آماده است. فردای آن روز به همین ترتیب بود. روز سوم جایی پنهان شدم. دیدم که کبوتری آمد و جلد خود را درآورد و شد دختری خوشگل و شروع کرد به انجام کارهای خانه. من جلدش را پنهان کردم. وقتی کارهای دختر تمام شد آمد و دید که جلدش نیست. گفت: «هر که هستی بیا بیرون.» من بیرون آمدم. دختر جلدش را خواست. من گفتم: «زن من میشوی؟» گفت: « نه. آدمیزاد شیر خام خورده و تو نمیتوانی مرا نگه داری.» گفتم: «من میتوانم.» شرط گذاشت که نباید بپرسی چرا این کار را میکنی. چرا آن کار را کردی. دست هم نباید روی من بلند کنی. قبول کردم و زن و شوهر شدیم. پس از مدتی صاحب پسری شدیم. روزی تنور روشن بود. زنم دست پسرم را گرفت و انداخت توی تنور و گفت: «بگیر خواهر!» من هم چیزی نگفتم. دختر دار شدیم و باز زنم همین کار را کرد. من هم سیلی محکمی به او زدم. پس از چند ماه روزی زنم مشغول پختن نان بود. وقتی کارش تمام شد گفت: «خواهر بچه را بده.» پسر و دخترم سالم از تنور بیرون آمدند. روزی برای گردش به صحرا رفته بودیم. زنم دست بچهها را گرفت و خودش را توی چاه انداخت و دیگر ندیدمشان. از آن روز به بعد عکس بچهها رو روی زین نقاشی میکنم و دلم نمیآید که زین را بفروشم.» پادشاه رفت و راز زینساز را به زن گفت. زن هم سرگذشتش را چنین تعریف کرد: «شوهر من کیمیاگر بود. هر روز چند نفر را به خانه میآورد. کیمیا در غذایشان میریخت. آنها میخوردند و تبدیل به طلا میشدند. نوکر هم داشتیم که به من نظر داشت. او روزی کیمیا قاطی غذای شوهرم کرد و او را تبدیل به طلا کرد. روز بد همین کار را من با نوکرم کردم و او هم تبدیل به طلا شد. از آن موقع به بعد من به فقرا طلا میدهم. پادشاه به او گفت: «زن من میشوی؟» زن قبول نکرد. اما نصف طلاها را به پادشاه داد