پادشاه و درویش
افزوده شده به کوشش: آستاژ
موجود افسانه ای: دیو
نام قهرمان/قهرمانان: ابراهیم
نوع قهرمان/قهرمانان: پسر درویش/برادرزاده شاه
نام ضد قهرمان: مختار
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد دوم ص ۴۶-۴۳
منبع یا راوی: علی اشرف درویشیان
کتاب مرجع: افسانه ها و مثل های کردی - جلد اول - ص ۱۱۹
توضیح نویسنده
از قصه های جن و پری است کمک قهرمان این قصه خضر زنده است. قصه پادشاه و درویش در کتاب «افسانه ها و نمایش ها و.... کردی» چاپ شده است.
دو برادر بودند. یکی درویش و دیگری پادشاه نام پادشاه مختار بود. درویش یک پسر و مختار دو پسر داشت پسر درویش با اینکه وضع خوبی نداشتند خوب درس میخواند روزی ابراهیم پسر درویش به پدرش گفت برو پیش برادرت شاید کمکی به ما بکند درویش به قصر مختار رفت اما کتک خورده برگشت پدر و پسر شبانه اثاثیه اشان را جمع کردند و رفتند تا به شهری رسیدند. پسر به پدرش گفت مرا به غلامی بفروش یک یهودی پسر را به سیصد تومان خرید. پسر با آن سیصد تومان خانه ای برای پدرش خرید و کاری برایش مهیا کرد و برگشت پیش شمعون یهودی. دکان دارهای دیگر کارشان کساد شد. ناچار شکایت بردند به پادشاه شهر پادشاه ابراهیم را به سه هزار تومان خرید و او را وزیر خود کرد. و اما بشنوید از مختار شاه. سیلی به شهر آمد و ناچار شد فرار کند. رفت به شهری که ابراهیم در آنجا بود مختار خود را به پادشاه معرفی کرد. پادشاه او را وزیر و پسرانش را نگهبان در قصر کرد روزی پادشاه و مختار در باغ گردش می کردند پادشاه پرسید ای وزیر باغ من چه چیز کم دارد؟ وزیر مختار گفت: گل قهقهه. پادشاه به هوس گل قهقهه افتاد و به تحریک مختار ابراهیم را مأمور آوردن آن کرد. ابراهیم گفت باید پسران مختار هم با من بیایند. هر سه حرکت کردند تا به یک سه راهی رسیدند. یکی راه "نیامد" یکی راه "آمد" و یکی راه "نیامد در نیامد". هر سه نفر انگشترهایشان را زیر سنگی پنهان کردند. ابراهیم از راه «آمد» رفت و آن دو نفر از راههای دیگر رفتند. دو پسر وزیر مختار پس از چندی به شهری رسیدند و به گدایی افتادند. اما ابراهیم رفت و رفت تا به سرابی رسید. خضر زنده سر راهش آمد و وقتی فهمید ابراهیم به دنبال گل قهقهه است. نامه ای نوشت و به دست او داد تا برای دیوی ببرد که میدانست گل قهقهه کجاست. ابراهیم نامه را گرفت و پیش دیو برد دیو ابراهیم را تبدیل به یک سوزن کرد و به سینه خودش زد و به خانه اش رفت پسرهای دیو وقتی به خانه آمدند، هی غر زدند که بوی آدمی زاد می آید. دیو آنها را به رنج پدر و شیر مادر قسم داد که به آدمی زاد کاری نداشته باشند. آن وقت وردی خواند و به سوزن دمید و ابراهیم حاضر شد. دیو گفت این پسر گل قهقهه میخواهد. من یک لنگه کفش به شما می دهم آن را پرتاب کنید هر جا افتاد گل قهقهه آن جاست. لنگه کفش را پرتاب کردند و گل قهقهه را یافتند. ابراهیم گل را برای پادشاه آورد. وزیر مختار هم پا به قرار گذاشت. ابراهیم پدر خود را پیدا کرد و به خوشی زندگی کردند.