ابراهیم گاوچران
افزوده شده به کوشش: رضا قهرمانی
موجود افسانه ای: پریزادها
نام قهرمان/قهرمانان: ابراهیم
نوع قهرمان/قهرمانان: مرد، گاوچران
نام ضد قهرمان: شاه و وزیر
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۱۵۵ - ۱۵۸
منبع یا راوی: انجوی شیرازی
کتاب مرجع: قصههای ایرانی - جلد دوم - ص ۷۴
توضیح نویسنده
این قصه روایت دیگری است از خوشبخت شدن یک کچل فقیر که با استفاده از کمک پری زادها به آن میرسد
پیرمردی با پسرش کنار رودخانه زندگی میکرد. روزی سیل آمد و کلبه آنها را خراب کرد. ابراهیم توانست خود را با شنا کردن نجات دهد. مدتی بعد گاوچران مرد ثروتمندی شد. روزی مردی یک گوساله به او داد. شب ابراهیم در خواب دید یک ماه از پیشانیاش، یک ستاره از این طرف و یک ستاره از طرف دیگر صورتش درآمده است. این خواب را سه بار دید. ابراهیم به خانه قاضی رفت. گوساله را به او داد تا قاضی خوابش را تعبیر کند. قاضی گفت: معلوم نیست خواب تو در کجا اتفاق میافتد. ابراهیم رفت و رفت تا رسید به شهری در گوشهای دو تا اسب دید. ابراهیم تصمیم گرفت شب را همانجا بماند. ناگهان صدایی شنید که میگفت: «ابراهیم بگیر» ابراهیم بلند شد و هر چه اسباب از آن طرف دیوار میدادند میگرفت و روی اسبها میگذاشت. صدا گفت: «دست مرا بگیر بالا بیایم» ابراهیم دست صاحب صدا را گرفت و چشمش افتاد به دختر بسیار زیبایی. دختر گفت ابراهیم سوار اسبت شو تا برویم. سوار شدند و رفتند. وقتی هوا روشن شد چشم دختر به ابراهیم افتاد گفت: تو دیگر کی هستی؟ ابراهیم گفت من ابراهیم هستم. دختر گفت من با پسر عمویم قرار گذاشته بودیم که با هم فرار کنیم چون ما همدیگر را دوست داشتیم ولی پدر و مادرهایمان نمیگذاشتند با هم عروسی کنیم خوب لابد من قسمت تو بودهام. رفتند و رفتند تا به رودخانهای رسیدند. دختر سر ابراهیم را شست. ابراهیم در آب رودخانه یک دانه جواهر پیدا کرد و آن را پنهان از دختر در جیبش گذاشت. دختر مقداری پول به ابراهیم داد تا در شهر خانهای بخرد. ابراهیم خانه تاجری را خرید و با دختر مشغول زندگی شدند. روزی دختر ابراهیم را فرستاد تا شاه و وزیر را برای شام دعوت کند ابراهیم چنان کرد. وقتی شاه و وزیر آمدند و سر سفره مشغول خوردن شدند چشم وزیر از گوشه پرده به روی دختر افتاد و دیگر نتوانست غذا بخورد. وقتی بیرون آمدند پادشاه پرسید: چرا غذا نخوردی؟ وزیر گفت دختری دیدم بسیار زیبا هر جور شده باید او را به حرمسرای خودتان بیاورید. صبح آن شب به ابراهیم نامه نوشتند که باید چهل بشقاب جواهر آماده کنی و ده روز هم بیشتر وقت نداری. ابراهیم رفت به طرف رودخانه که یک دانه جواهر پیدا کرده بود اما هر چه رودخانه را گشت چیزی نیافت. تصمیم گرفت برود سرچشمه آب را پیدا کند. رفت و رفت تا رسید به باغ بزرگی. دید زیر دیوار باغ جواهر زیادی ریخته شده است. رفت توی باغ دید دختری را سر بریدهاند و روی تنه درختی گذاشتهاند هر قطره خون دختر که توی آب میریزد به جواهر تبدیل میشود. ابراهیم خود را پنهان کرد تا از ماجرا سر در بیاورد. دیوی آمد و از توی تنه درخت شیشه روغنی در آورد و دختر را زنده کرد. دیو از دختر پرسید زن من میشی؟ دختر گفت نه دیو سر دختر را برید و رفت. ابراهیم شیشه روغن را برداشت و سر دختر را چسباند. وقتی دختر زنده شد به او گفت که جای شیشه عمر دیو را بپرسد. دفعه بعد که دیو آمد دختر به او وعده عروسی داد و از او جای شیشه عمرش را پرسید. دیو یک بار او را گول زد ولی بار دوم استخری به او نشان داد و گفت که این استخر دریچهای است که روی آن سنگ بزرگی قرار دارد. سنگ که برداشته شود راهرو تاریکی پیدا میشود. پس از چند قدم جای روشنی هست که چشمهای آن جاست. هر روز سه آهو میآیند سرچشمه شیشه عمر من در پای سومین آهوست که کمی میلنگد. وقتی دیو رفت ابراهیم جای شیشه عمر دیو را از دختر پرسید و آن را به دست آورد. دیو در همین موقع سر رسید. ابراهیم او را مجبور کرد که آنها را به شهر خودشان برساند. وقتی به شهر رسیدند، شیشه عمر دیو را به زمین زد. دیو دود شد و به هوا رفت. ابراهیم فرمانی را که قبلاً شاه به او گفته بود به دختر گفت وقتی به خانه رسیدند، دختر طشت آبی را جلوی خودش گذاشت و دعایی خواند و سرانگشتش را زخمی کرد و توی آب گذاشت جواهرات زیادی در طشت درست شد. ابراهیم آنها را برای پادشاه فرستاد و شب برای شام دعوتشان کرد. وزیر موقع خوردن شام چشمش به دختر افتاد و نتوانست غذا بخورد. وقتی بیرون آمدند وزیر گفت این زن ابراهیم از اولی هم قشنگتر بود. باز پادشاه و وزیر نقشه کشیدند که ابراهیم را از بین ببرند. صبح فردا به ابراهیم نامه نوشتند که باید بروی و «گل قهقهه» را بیاوری ابراهیم با زن دومش که پریزاد بود صحبت کرد زن نامهای نوشت و به وی گفت این را ببر به فلان چشمه، دستی بیرون می آید نامه را به او بده بعد از چند لحظه صندوقی پیدا میشود آن را بردار و بیار. ابراهیم همین کار را کرد. وقتی سر صندوق را باز کرد دختر بسیار زیبایی را دید با گل قهقهه و یک دست لباس شاهانه. ابراهیم گل و لباس را برای شاه فرستاد و آنها را برای شام دعوت کرد. وزیر موقع غذا خوردن چشمش افتاد به زن سوم ابراهیم. این بار هم پادشاه را ترغیب کرد که ابراهیم را از سر راه بردارد. صبح به ابراهیم نامه نوشتند که باید بروی به آن دنیا و مهر پدران ما را بیاوری. ابراهیم نامه را به زن اولش نشان داد اما از دست او کاری برنمیآمد. نامه را نشان زن دومش داد با راهنمایی زن پریزادش ابراهیم چهل روز مهلت خواست و گفت که هیزم فراوانی تهیه کنند. پس از سه روز ابراهیم بر پشته هیزم رفت قالیچهای گستراند و نشست. هیزمها را که آتش زدند، چهار پریزاد آمدند و ابراهیم را با قالیچه بردند. ابراهیم تا چهل روز در خانهاش مشغول عیش و نوش بود. شب چهلم دختر پریزاد ابراهیم را برد و زیر خاکسترها گذاشت و نامهای که از خط پدران وزیر و پادشاه تقلید شده بود و مهر آن زیرش بود به دست ابراهیم داد. صبح وقتی مردم جمع شدند ابراهیم از زیر خاکسترها بیرون آمد و نامه را به دست پادشاه داد. پادشاه و وزیر وقتی نامه را دیدند خواستند که خودشان هم به آن دنیا نزد پدرانشان بروند و برگردند. این بود که پادشاه به مردم گفت تا ما میرویم و برمیگردیم ابراهیم پادشاه است. هیزم زیادی جمع شد. وزیر و پادشاه به میان هیزمها رفتند آتش که روشن شد، آنها سوختند و دیگر بازنگشتند