بز فضول
افزوده شده به کوشش: شانلی نادرالوجود
موجود افسانه ای: ندارد
نام قهرمان/قهرمانان: پسر
نوع قهرمان/قهرمانان: مرد
نام ضد قهرمان: ندارد
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم-ب ص ۳۷۹-۳۷۵
منبع یا راوی: علیاشرف درویشیان
کتاب مرجع: افسانهها، نمایشنامهها و بازیهای کردی - جلد اول - ص ۵۱
توضیح نویسنده
قصه بز فضول از قصه های طنزگونه است. ریشخند بلاهت و سادگی با طنز مردمی، نکته اصلی قصه است. البته دامنه محتوای این گونه قصهها بر خلاف ظاهر محدودشان بسیار وسیع میباشد. بیاد بیاوریم قصه «آدی و بودی» مردم آذربایجان را. قصه «بز فضول» از قصههای کردی کرمانشاهی است. نثر آن ساده و دلنشین است.
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا کسی نبود. خانوادهای بودند که در ده زندگی میکردند. پس از مدتی برای پسرشان عروسی آوردند. یک روز، تمام اهل خانواده برای کاری به شهر رفتند و عروس تنها در خانه ماند. ظهر که شد عروس مشغول خوردن ناهار بود که ناگهان بادی از دستش در رفت. بزغالهای در گوشه اتاق بود و داشت سر تکان میداد. عروس ناگهان دو دستی بر سر خود کوبید و خیال کرد که بزغاله میخواهد جریان را به شوهرش بگوید. چه کنم. چه نکنم. فکری به خاطرش رسید. رفت و تمام زیورآلاتی را که داشت، یعنی گردنبند و مهرههای رنگارنگ خود را به گردن و شاخ بز آویزان کرد. پس از این کار عروس رفت و خود را در گوشهای پنهان کرد. عصر که شد مادرشوهر از راه رسید و هر چه گشت عروس را پیدا نکرد. به گوشه اتاق نگاه کرد، دید که گردنبند و مهرههای عروس همه به شاخ و گردن بزغاله آویزان شده است. این طرف بگرد، آنطرف را زیر و رو کن. عاقبت پس از مدتی عروس را پیدا کرد و با تعجب از او پرسید: «چرا اینکار را کردی؟ چه شده؟ چرا گردنبندت را به گردن بزغاله آویزان کردهای؟» عروس های های بنای گریه را گذاشت و گفت حال و احوال قضیه از این قرار است. «من کار کردم و بزغاله شنید و من هم گردنبندم را به او دادم تا به کسی نگوید.» مادر شوهر مدتی فکر کرد و گفت: «عیبی ندارد. من هم به تو کمک میکنم تا کسی از این قضیه بویی نبرد. بخصوص پدر شوهرت که خیلی آدم بدجنسی است.» مادرشوهر هم رفت و گردنبند و دستبند خود را به گردن و شاخ بزغاله آویزان کرد. در این هنگام بزغاله شروع کرد به بعبع کردن. آن دو دستپاچه شدند و سراسیمه رفتند و خودشان را پنهان کردند. پدرشوهر به خانه وارد شد. این سو و آن سوی خانه را گشت و کسی را پیدا نکرد. اما ناگهان چشمش به بزغاله افتاد که به شاخ و گردنش دستبندهایی آویزان شده است و مشغول پریدن به این طرف و آن طرف و بازی کردن است. پدرشوهر گردنبند و دستبند زن و عروس خود را شناخت. پس از مدتی جستجو عاقبت زن و عروسش را پیدا کرد و از آنها پرسید: «چه شده؟ چه خبره. اینها که میبینم خواب است یا بیداری.» زن و عروس ناچار شدند که حال قضیه را برای او هم بگویند و گفتند که این کار را کردیم تا شما نفهمید. پدرشوهر گفت: «حالا من خوبم. بیاید کاری بکنیم تا پسر نفهمد.» پس پدرشوهر هم لباسش را درآورد و به تن بزغاله کرد. بزغاله از لباسها ناراحت بود و طاقت نمی آورد و مرتب بعبع و ناله می کرد. مادرشوهر و پدرشوهر و عروس رفتند و خودشان را پنهان کردند. پس از مدتی پسر آمد. چون کسی را پیدا نکرد، چشمش به بزغاله افتاد که لباس پدرش را رویش انداختهاند و گردنبند و دستبند مادر و زنش هم به گردن و شاخ بز آویزان است. این طرف برو و آن طرف و عاقبت آنها را پیدا کرد و از آنها پرسید که: «چه خبر شده، این بزغاله چرا اینطور شده.» آنها هم پس از مدتی سرخ و بنفش و سفید شدن گفتند که بابا ماجرا از این قرار است که عروس این کار را کرده است. پسر که دید اینها چه کاری کردهاند خیلی ناراحت شد و گفت: «آخر بابا بزغاله که حرف نمیزند. آخر این چه کارهایی است که شما کردهاید.» و چون دید که زندگی کردن با آنها مشکل است از شهر زد و رفت بیرون. رفت و رفت و رفت تا به دهی رسید. یک نفر را که از کنار دیواری میگذشت صدا کرد و گفت که گرسنهام. به من کمی غذا بدهید. رفتند و بادیه بزرگی برایش آوردند. درون بادیه را نگاه کرد، دید به اندازه یک ماستخوری غذا در تهِ دیگ ریختهاند. چون خیلی گرسنه بود، ناچار آن را خورد و بادیه را شست و کنار دیوار گذاشت. صاحبخانه که آمد دید بله، ظرف شسته و تمیز در کناری گذاشته شده. ناگهان فریاد زد ای مردم برسید که این مرد معجزه کرده است. مرد هم که دید نزدیک است زیر دست و پا له بشود و همه لباسهایش را پاره پاره بکنند و به عنوان شفا ببرند، ناگهان فکری به خاطرش رسید و داد زد که بابا من به جای این معجزه پول میگیرم. و به این وسیله مقداری پول بدست آورد و شستن ظرف را به آنها یاد داد و با خود گفت زندگی کردن با اینها هم مشکل است. کسی که نداند ظرف شستن چگونه است به درد زندگی کردن نمیخورد. و به راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا به یک ده دیگر رسید. دید که در یک طرف ده مردم بزن و بکوب به راه انداخته اند و عروسی است. در طرف دیگر شین و واویلاست. و مردم عزاداری میکنند. رفت نزدیک و پرسید: «بابا این بزن و بکوب چیست و این شیون و عزاداری برای چیست آخر؟» گفتند که عروس ما ماشاالله خیلی قد بلند است و اتاق هم درش کوتاه است و حالا تصمیم گرفتهایم که از پای عروس ببریم یا از سرش. اینست که خانواده عروس از آن طرف شیون و عزاداری میکنند و عزا دارند. مرد گفت: «کمی پول به من بدهید تا مشکلتان را حل کنم و یادتان بدهم که چه کنید. دیگر نمیخواهد از پایش یا از سرش ببرید». آنها هم خیلی خوشحال شدند و گفتند: «اگر این کار را بکنی هر چه داریم به تو میدهیم.» مرد رفت و با کف دست پس گردن عروس و سرش را خواباند و او را به داخل کرد و دوبار هم این عمل را تکرار کرد و عروس را به اتاق داخل و خارج کرد. مردم دیدند که بابا این یارو معجزه کرده است. پول زیادی به او دادند و با سلام و صلوات دورش را گرفتند. مرد با خود فکر کرد و دید که زندگی کردن با اینها هم مشکل است و به راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا به آبادی دیگر رسید. خسته و کوفته بود و در کنار یک خانهای نشست. صاحبخانه بیرون آمد و گفت: «عمو تو را به خدا از کجا آمده ای رسیدن بخیر» مرد که خیلی ناراحت و غصهدار بود، از غصه دلش گفت: «از جهنم آمدهام.» صاحبخانه ناگهان به او گفت: «تو را بخدا همین جا بمان تا من برگردم.» و رفت به زن خود گفت که «چه نشستهای یک نفر از جهنم آمده است. نمیروی احوال پدرت را بپرسی؟!» زن گفت: «چرا تو را بخدا زودتر برویم و حال و احوالی بپرسیم.» هر دو به نزد مرد گرفتند و زن رو کرد به او و گفت: «عمو تو را به خدا تو که از جهنم آمدهای پدرم در آنجا چه می کرد؟» مرد گفت: «والا خانم پدرت میخواست در جهنم دکان سبزیفروشی باز کند ولی مایه نداشت.» زن با دستپاچگی گفت: «خوب پدرم چقدر مایه میخواست. تو را به علی بگو تا بدهم.» مرد گفت: «هر چه بیشتر بدهی دکان بهتری باز میکند. بیشتر بده بد که نیست.» زن گفت: «باشد.» رفت و هزار تومن پول داشت، به او داد ولی مرد کمی سر خود را خاراند و گفت: «خانم این پول به این سادگی که به آنجا نمیرسد. عوارض و مالیات را هم باید بدهی تا سالم به دستش برسد.» زن رفت و مقداری دیگر پول از شوهر خود قرپ و چرپ کرد و آمد و به او داد. در این موقع کلفت خانه از او پرسید: «تو را به خدا مادرم چه می کند. در جهنم او را ندیدی؟» مرد گفت: «چرا او هم میخواست پشمریسی کند ولی پول نداشت که پشم بخرد.» کلفت هم رفت و چند ماه حقوق خود را برداشت و چند ماه دیگر را هم پیشکی از خانم خانه گرفت و آورد و به مرد داد و گفت: «اینها را به مادرم برسان به پشمریسی خود برسد.ي مرد با خود فکری کرد و گفت: «اینها که نمیدانند که جهنم چطور جایی است و کسی نمیتواند به آنجا پول ببرد؛ و آنها هم که میخواستند سر و پای عروسشان را ببرند؛ و آنها که نمیتوانستند ظرف بشویند؛ اینها همه این طور هستند. پس زن و پدر و مادر خودم زیاد تقصیری ندارند. آنها باز هم فهمیدهتر هستند. بهتر است نزد آنها باز گردم و با خود آنها زندگی کنم.» کلاش خود را ور کشید و به طرف ده خودش به راه افتاد.