پادشاه هفت کشور و شاه لعنتی
افزوده شده به کوشش: نسرین طاهری پور
موجود افسانه ای: دیو داخل چاه
نام قهرمان/قهرمانان: دختر پادشاه - لنتی
نوع قهرمان/قهرمانان: زن - مرد
نام ضد قهرمان: پادشاه
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد دوم ص ۷۱-۶۹
منبع یا راوی: امیرقلی امینی
کتاب مرجع: سی افسانه از افسانههای محلی اصفهان
توضیح نویسنده
دختر پادشاهی قصد ازدواج داشت و تنبلترین پسر شهر که کچل هم بود را برای ازدواج انتخاب کرد. پادشاه دختر را از قصر بیرون کرد. اما درایت دختر و زرنگی پسر باعث شد آنها با تجارت ثروتمند شوند. همچنین با یک دیو آشنا اشدند که راه رسیدن به تخت پادشاهی را برای آنها هموار کرد. در آخر، دختر خوش اقبال به قصر برگشت و کچل که حالا مو داشت، به تخت پادشاهی نشست.
گردآورندهی سی افسانه از افسانههای محلی اصفهان در زیرنویس این قصه نوشته است این افسانه از حیث موضوع با افسانهی اول آستر رویه را نگاه میدارد نه رویه آستر را یکی است ولی چون از حیث تعبیرات و برخی اصطلاحات متفاوت بود به ضبط آن اقدام شد.
قسمتی از متن قصه و همین که ته چاه رسید دید تختی زدهاند و دیوی بزرگ و خیلی مهیبی روی آن نشسته است و یک قورباغه هم جلوش گذاشته است و بربر دارد توی چشمهای او نگاه میکند. لنتی بدون این که یک ذره بترسد پیش رفت و سلام غرایی به دیو کرد.
"پادشاهی دختری داشت روزی او را بر دامان خود نشانده بود. از او پرسید:« تو در دامن چه کسی نشستهای؟» دختر گفت:« توی دامن پادشاه هفت کشور ولی توی دامن اقبال خودم نشستهام.» پادشاه باز سوالش را تکرار کرد و دختر همان جواب را داد. پادشاه غضبناک شد وزیرش را خواست. سوال خود و جواب دختر را به او گفت. وزیر گفت که «دختر شوهر میخواهد.» پادشاه امر کرد تا جار بزنند تا همهی مردم شهر در پای قصر حاضر شوند. یک ترنج طلا به دختر داد تا هر کس را پسندید ترنج را به طرفش پرت کند. همه جمع شدند. دختر پادشاه هیچ کدام از آنها را نپسندید. به مأموران گفت بروید باز هم بگردید. آنها رفتند، گشتند، برگشتند و گفتند:« یک پسر کچل و پرخور و تنبل هم در خانهی پیرزنی هست.» دختر پادشاه گفت:« من او را میخواهم.» رفتند کچل را آوردند. دختر ترنج را به طرف او پرتاب کرد. پادشاه از انتخاب دخترش غضبناک شد و او را از قصر بیرون کرد. دختر رفت به خانه کچل که اسمش لنتی بود. فردای آن روز دختر صرافی را خبر کرد و چند دانه جواهر را به او داد تا برایش بفروشد. سپس با پول آن قصری ساخت. کچل را هم به دست صراف سپرد تا کار صرافی را به او یاد بدهد. بعد از مدتی لنتی را نزد چند تا تاجر فرستاد تا تجارت کردن را از آنها بیاموزد. روزی لنتی و تاجرها داشتند برای تجارت به شهری میرفتند. رسیدند به بیابانی که فقط یک چاه در آن بود. هر کس هم داخل آن چاه می شد، دیگر بیرون نمیآمد. لنتی گفت من توی چاه میروم و آب بالا میدهم. تاجرها که به دختر پادشاه نوشته داده بودند مواظب پسر باشند تا آسیبی به او نرسد، لنتی را منع کردند، اما او اصرار کرد. آنها هم ناچار قبول کردند. لنتی داخل چاه شد. دید روی یک تخت دیوی نشسته و به چشمهای قورباغهای زل زده است. لنتی سلام کرد. دیو پرسید:« کجا خوش است؟» لنتی گفت:« آنجا که دل خوش است.» دیو از جواب او خیلی خشنود شد و ده دانه انار به او داد. لنتی از دیو خواست که کچلی سرش را خوب کند. دیو همین کار را کرد ،لنتی هم کچلی اش خوب شد و هم خودش زبر و زرنگ از چاه بیرون آمد. سطل را پایین داد، دیو آن را پر از آب میکرد و میفرستاد بالا. تاجرها و لنتی رفتند به جایی که میخواستند و تجارت خوبی هم کردند. هنگام برگشتن دختر پادشاه جشن گرفت و همهی مردم شهر را دعوت کرد. وقتی دختر با لنتی تنها شد لنتی به او گفت اگر زن من هستی بیا پهلوی من بخواب. دختر گفت تا وقتی پادشاه هفت کشور را دست بسته پیش من نیاوری پهلوی تو نمیخوابم. لنتی یکی از موهایی که دیو به او داده بود، آتش زد. دیو حاضر شد. لنتی به او گفت که پادشاه هفت کشور را دست بسته پیش دختر بیاورد. دیو رفت و پادشاه را دست بسته آورد. دختر به پادشاه گفت: «یادت هست از من چه پرسیدی و من چه جوابی دادم؟» پادشاه گفت:« آری.» دختر گفت: «دیدی که من درست میگفتم و از بخت و اقبال خودم بود که در دامن تو نشسته بودم.» بادشاه حرف او را تصدیق کرد و جشن عروسی مفصلی برای لنتی و دخترش گرفت و تاج شاهی را به سر لنتی گذاشت.