بز دروغگو
افزوده شده به کوشش: شانلی نادرالوجود
موجود افسانه ای: ندارد
نام قهرمان/قهرمانان: سومین برادر
نوع قهرمان/قهرمانان: پسر آسیابان
نام ضد قهرمان: آسیابان
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم_ب ص ۳۶۳-۳۶۱
منبع یا راوی: انجوی شیرازی
کتاب مرجع: گل به صنوبر چه کرد؟ - جلد اول بخش دوم - ص ۳۷۶
توضیح نویسنده
حفظ و نگهداری ثروت و دارایی از راه زور و قدرت رگه اصلی مضمون این افسانه است. سه پسر و سه شی، کارآمدی سومین پسر و سومین شی، نمونه دیگری از کارکرد سه و سومیها در این قصه است. ضدقهرمان این قصه آسیابانی است که اشیاء دو پسر بزرگتر را از آنها میدزدد. سومین پسر با جماق خود همه آنها را پس میگیرد و به وسیله این اشیاء جادویی صاحب زن و زندگی میشود. این قصه با گویش کردی شهرضا به چاپ رسیده است که تکهای از آنرا پس از روایت کوتاه قصه میخوانید.
در زمانهای قدیم، مردی یک بز داشت. روزی به پسر کوچکش گفت این بز را ببر و بچران. پسر بز را به صحرا برد و تا شب چراند. شب مرد از بز پرسید: امروز خوب سیر شدی؟ بز به دروغ گفت: آخر مگر در بیابان هم علف پیدا میشود. پسرت میخ مرا وسط بیابان کاشت و خودش رفت پی بازیاش. مرد عصبانی شد و پسر را کتک زد. پسر که بیگناه بود ناراحت شد و نیمه شب از خانه بیرون زد و رفت. صبح که شد، پدر بز را به پسر میانی داد تا او را ببرد و بچراند. پسر نیز بز را خوب چراند اما شب، همان برنامه تکرار شد و پسر دوم نیز از خانه قهر کرد. پسر بزرگتر نیز چنین کرد و او هم رفت. صبح روز بعد مرد خودش بز را به صحرا برد و چرانید. شب بز در جواب مرد که از او پرسید امروز خوب سیر شدی؟ گفت: «خدا پدر پسرهایت را بیامرزد. اینجا که مرا بردی چیزی نبود.» مرد فهمید که بز دروغگو است و بیجهت پسرانش را کتک زده است. بز را به دم قاطر چموشی بست و قاطر را در بیابان ول کرد. اما بشنوید از پسرها، پسر کوچک رفت پیش یک چوپان و مشغول کار شد. پسر میانی شاگرد مسگر و پسر بزرگ هم شاگرد یک سنگتراش شد. پس از چند سال پسر بزرگ دلش برای خانوادهاش تنگ شد و به استادش گفت که میخواهم بروم. استاد به او یک آسیاب دستی داد و گفت: هرچه خوردنی نیت کردی این آسیاب را بگردان تا از آن بیرون بیاید. پسر آسیاب دستی را گرفت و به راه افتاد در میان راه به یک آسیاب رسید. آن جا نشست و نیّت غذا کرد و آسیاب را گرداند. از میان آسیاب پلو و مرغ بریان و میوه بیرون آمد. آسیابان با خود عهد کرد که آسیاب دستی پسر را بدزدد. نصف شب یک آسیاب دستی به جای آسیاب پسر گذاشت پسر رو به ولایت راه افتاد. وقتی به خانه رسید به پدرش گفت برای من فلان دختر را بگیر. این آسیاب دستی هم همه چیز را برایمان فراهم میکند دختر را خواستگاری کردند. شب عروسی موقع شام پسر هرچه آسیاب را چرخاند غذا بیرون نیامد. عروسی به هم خورد. پسر دوم قصد برگشتن به خانه را کرد. استاد مسگر به او یک کماجدان داد و گفت هرچه خواستی نیّت کن و قاشق را در آن بزن تا مهیا شود. پسر راه افتاد و به همان آسیابی که برادرش رفته بود رسید. آسیابان کماجدان را شبانه با یک كماجدان معمولی عوض کرد. پسر به خانه آمد و باز همان برنامه برادر در شب عروسی تکرار شد. پسر کوچکتر موقع خداحافظی از چوپان چماقی به یادگار گرفت. پسر خاصیّت چماق را پرسید. چوپان گفت هر جا با کسی دعوا کردی بگو «پر بیرون» فوراً صد نفر چماق به دست از تو کله این چماق بیرون میآید و اگر بگویی «پر تو» برمیگردند سرجاشان. پسر آمد و آمد تا رسید به همان آسیاب. دید که آسیابان از توی کماجدان و آسیاب دستی هی مرغ و پلو بیرون میآورد و به مردم میفروشد. پسر از آسیابان پرسید: اینها را از کجا آوردهای؟ آسیابان گفت: به تو مربوط نیست. پسر به چماق گفت: «پر بیرون» صد چماق به دست به جان آسیابان افتادند. بالاخره آسیابان مجبور شد که راستش را بگوید. پسر از نشانیهایی که آسیابان داد فهمید که کماجدان و آسیاب دستی متعلق به برادرانش بوده است. آنها را گرفت. هر سه برادر زن گرفتند و به خوشی زندگی کردند.
نمونه ای از نثر قصه با گویش محلی
«روز چارم مرد به زنش میگد: امروز بز را خودم صحرا میبرم میچرونم کا تلافی این سه روز کا علف گیرش نمده، درآد. مرد بز ور میدارد تا غروب چروند. شوم کا به خونه میآرد. آمیرد توی طویله علف براش بی ریزه. میگه بزی امروز کا خوب سیر شدی؟ بز مثل همیشه میگد: خدا پدر پسرا تا بیامرزد باز اونا خوب بیدند این جا کا تو منا بردی کا چیزی نبید.»