کلیدواژه وارد نمایید تا در همهی داستانها جست و جو شود 👆
بهلول دانا و خلیفه
مردی عزم سفر کرد. صد سكه طلا داشت. سکهها را برداشت و به خلیفه داد که برایش نگاه دارد و گفت:
این پول مرا پهلوی خودت بگذار بماند تا من برگردم
بهلول دانا و بازرگان
بهلول یکی از چهرههای افسانهای است: مرد فقیری که از هوش و درایت زیادی بهرهمند است. خلاصه یکی از روایتهایی را که از هوش و کاردانی بهلول
برادر عاقل و دیوانه
در روزگاران پیشین، دو برادر بودند که در دهی زندگی می کردند. یکی از آنها دیوانه بود و آن یکی عاقل. آنها پدر و مادر هم نداشتند و صاحب یک خانه و دو تا ماده گاو بودند
باوه بیل به ته
قصه عامیانه «باوه بیل به ته» گرد آمدن و شیون و زاری کردن جاندار و غیرجاندار، حیوان و انسان گیاه و حشره و... در «غم مرگ» یک کک است. قصه یک خط ارتباطی (هرچند ضعیف) بین تمام آنها رسم می کند