کلیدواژه وارد نمایید تا در همه‌ی داستانها جست و جو شود 👆

به دنبال فلک

روزی روزگاری مردی بود، از آن بدبخت ها و فلک زده های روزگار. به هر دری زده بود فایده ای نکرده بود. روزی با خودش گفت: «اینجوری نمی شود دست روی دست بگذارم و بنشینم. باید بروم فلک را پیدا کنم و از آن بپرسم که سرنوشت من چیست. برای خودم، چاره ای بیندیشم

Read More

بوعلی سینا استاد

پیرزنی بود یک پسر داشت. مادرش خواست او را پهلوی استادی بگذارد تا چیزی یاد بگیرد؛ به او گفت: «یک خرده نخودچی می‌خری، همینطور که راه می‌روی دانه دانه به دهان می‌گذاری هرجا که نخودچی ها تمام شد، ببین آنجا چه دکانی هست. برو و شاگرد آنجا شو». پسر کاری را که مادرش گفت، کرد

Read More

بوعلی سینا

پادشاهی بود دختر بسیار زیبایی داشت که به ماه می‌گفت: «تو در نیا که من در بیام.» دختر که بزرگ شد از گوشه و کنار برایش خواستگارانی از داراها و شاهزاده‌ها پیدا شد. ولی پدر و دختر به دنبال پول نبودند بلکه به دنبال جوانی بودند دانشمند و داناتر از همه.

Read More

بوعلی

در شهر بخارا فرمانروایی زندگی می‌کرد که نامش «صدر جهان» بود. او دختری فهمیده و زیبا داشت. در اندرون خانه «صدر جهان» زن گیس سفیدی بود پسری به نام بوعلی داشت. روزی بوعلی برای دیدن مادرش به خانه «صدر جهان» رفت در آنجا دختر را دید و یک دل نه صد دل عاشق او شد. به مادرش گفت: برو و این دختر را برای من خواستگاری کن. مادرش گفت: مگر عقلت کم است. «صدر» دخترش را به کسی می‌دهد که مثل خودش پولدار باشد

Read More

بوذرجمهر و خزانه دار انوشیروان

روایتی است از بوذرجمهر وزیر انوشیروان عادل، که چگونه کشور را به بهترین شکل اداره می‌کرد و هیچ فرد گرسنه‌ای در مملکت وجود ندارد. خزانه‌دار که به بوذرجمهر حسادت می‌کند، علیه او دسیسه‌ای بر پا می‌کند اما این دسیسه با درایت انوشیروان و بوذرجمهر برملا می‌شود

Read More

بوته گل محمدی و هفت سرو

بازرگانی هنگام رفتن به تجارت به زنش گفت:  - ای زن تو حامله‌ای و ممکن است قبل از برگشتن من بزایی، اگر پسر زاییدی که هیچ، ولی اگر دختر آوردی او را بکش.  این را گفت و به سفر رفت.  زن بازرگان قبل از این هفت شکم پسر زاییده بود و این هشتمین شکمش بود که از قضا دختر به دنیا آورد

Read More

بِنه‌کی

در این داستان مادر و دختری، با هوش و درایت مرد قوی هیکل مزاحم را از خانه‌شان بیرون می‌کنند.یک مادر و یک پدر و یک دختر بودند. سر شب پدر دختر به خانه آمد و گفت: امشت جایی دعوتم، به خانه نمی‌آیم. این خبر را داد و رفت. مادر رو به دختر کرد و گفت: برو در را ببند! دختر گفت ننه بگذار این یک لا پنبه را بریسم، بعد در را می‌بندم

Read More

بمونی و اسکندر

زن و مردی بودند که بچه‌دار نمی‌شدند. نذر کردند که چنانچه خدا به آن‌ها بچه‌ای بدهد، نهری از شیر و نهری از روغن روان کنند تا مردم هر قدر می‌خواهند از آنها بردارند. آرزویشان برآورده شد و صاحب دختری شدند. آنها نیز نذر خود را ادا کردند

Read More

بلبل سرگشته

خواهر و برادری بودند که در سن هفت و هشت سالگی مادرشان را از دست دادند. پدرشان بعد از سال زنش، زنی گرفت و به خانه آورد. اما این زن با بچه‌ها نمی‌ساخت و هر شب جار و جنجال به پا می‌کرد. پدر که از این وضع خسته شده بود به زن گفت: آخر تو کی ما را راحت می‌گذاری؟ زن گفت: باید پسرت را از بین ببری

Read More

بلبل خیارک

پادشاهی پسرش بیمار می‌شود. نذر می‌کند که اگر شفا یابد برای او یک حوض پر از عسل و روغن خیر کند. پسر خوب می‌شود و پادشاه نذرش را می‌دهد. شاهزاده به شوخی کوزه پیرزنی را می‌شکند و پیرزن می‌گوید: «برو جوان که به دست بلبل خیارک بیفتی

Read More

بلبل(راویت دوم)

خواهر و برادری بودند که با مادراندرشان زندگی می‌کردند. روزی از روزها، مادراندر به پدرشان گفت: پسرت را بکش می‌خواهم گوشتش را بخورم. پدر، پسرش را کشت و تحویل مادراندر داد. او هم گوشت تنش را کند و خورد

Read More

بلبل(روایت اول)

در زمان قدیم، زن و شوهری به خوشی و خوبی زندگی می‌کردند. آن‌ها یک پسر و یک دختر داشتند. تا این که یک روز زن افتاد و مرد. مرد زن دیگری گرفت و بچه‌ها زیر دست زن پدر افتادند. پسر به ملا می‌رفت و دختر کارهای خانه را می‌کرد

Read More

بللئوک، آوانداز، شلنگ انداز

در روزگاران پیشین پادشاهی بود که پسری داشت. این پسر هر روز به همراه نوکرانش به سیر و شکار می‌رفت. یک روز وقتی برای شکار به محل همیشگی می‌رفت دید در آنجا چند نفر خیمه زده‌اند و مشغول شکار هستند. پسر به وسیله نوکرش پرس و جو کرد و فهمید که دختر پادشاه شهر چین و ماچین به همراه چند دختر دیگر در آنجا خیمه زده‌اند

Read More

بلال آقا

پادشاهی بود که صاحب فرزندی نمی‌شد و او از این بابت بسیار ناراحت بود. روزی لباس درویشی پوشید و راه افتاد. رفت و رفت. یک دفعه مردی با موهای سفید و سیمای نورانی جلویش سبز شد و به او یک سیب داد تا با یکی از همسرانش که خیلی دوستش دارد بخورد

Read More

بز و گوساله و قوچ

گوساله و قوچ و بزی از گله دور افتاده بودند و نمی‌دانستند از کدام طرف بروند. همان طور که سرگردان بودند، سه تا گرگ آن‌ها را دیدند و به طرفشان دویدند. بز و گوساله و قوچ توی درخت‌های بلوط گیر افتاده بودند و نمی‌دانستند چکار کنند

Read More

بز فضول

یکی بود یکی نبود. غیر از خدا کسی نبود. خانواده‌ای بودند که در ده زندگی می‌کردند. پس از مدتی برای پسرشان عروسی آوردند. یک روز، تمام اهل خانواده برای کاری به شهر رفتند و عروس تنها در خانه ماند. ظهر که شد عروس مشغول خوردن ناهار بود که ناگهان بادی از دستش در رفت

Read More