از قصه‌های سحر و جادو است. از این قصه روایت‌های دیگری نیز آورده‌ایم. ساختار کلی همه آنها یکی است فقط در فرعیات تفاوت‌هایی دارند

آب در افسانه‌ها یکی از عناصر تغییر شکل است. در قصه «آه» و روایت‌های مختلف آن هنگامی که کمک قهرمان به روی قهرمان آب می‌ریزد او تغییر شکل یافته از دیگ خارج می‌شود. در قصه آهووک هم پسر پس از خوردن آب ششمین چشمه به آهویی تبدیل می‌شود. این قصه نثری ساده و روان دارد که با لهجه مردم فارس آمیخته شده است

از قصه‌های سحر و جادو است. از این قصه روایت‌های دیگری نیز آورده‌ایم. ساختار کلی همه آنها یکی است فقط در فرعیات تفاوت‌هایی دارند. آه یکی از بن مایه‌های قصه‌های ایرانی است که پیرامون آن قصه‌هایی گفته شده است. قصه آه دختر کوچک بازرگان در کتاب «افسانه‌ها و باورهای جنوب» ضبط شده است

داستان تاجر و سه دخترش

روایت دیگری از این قصه را تحت عنوان آخروس آوردیم. در اینجا قهرمان قصه یک نخود است که از زنی زاده شد. (پیوند گیاه و انسان؟!) بقیهٔ قهرمانان نیز یا انسانند یا حیوان. تنها جای وزیر خالی است. دربارهٔ خط کلی قصه نیز پیشتر مطالبی نوشته شد. روایت آنخودک با لهجهٔ کازرونی نگاشته شده است که در پایان خلاصهٔ قصه، نمونه‌ای از نثر آن را خواهیم آورد

این قصه مشابه خط اصلی قصهٔ «هزار و یک شب» است که قهرمان اصلی آن با استفاده از سحر کلام و جادوی قصه مرد را در انتظار نگاه می‌دارد و سرانجام بر او پیروز می‌شود. در این قصه قهرمان علاوه بر سحر کلام از اقدامات دیگری نیز استفاده می‌کند

آلتین توپ قصهٔ به پادشاهی رسیدن جوانی شجاع و فقیر است

قهرمان این قصه جوانی است که به لحاظ جسمانی «نصف» یک آدم است اما شجاع است

غلام خرابکار

این قصه روایت کچل فقیری که دبیری را میکشد و داماد پادشاه میشود کچل تنبل نیز هست

قصه درباره حاکم یک شهر و قهرمانی های کچل

قصه آق تنگلی از جمله قصه هایی است که در آن روح همکاری و اتحاد برای انجام هدفی به چشم می خورد

موشی بود که نمی توانست به سوراخ برود. جارویی هم به دم خود بست آمد به سوراخ برود اما دمش کنده شد

این داستان روایت تاثیر یک تصمیم اشتباه بر اطرافیان و تصمیماتشان است

قصه ای است از هوش و زرنگی و امیدواری قهرمان فقیر قصه

آقا حسنک پسر خرابکار که داماد پادشاه میشود

از قصه های پندآموز است در مذمت مال دنیا و هم چنین سیری ناپذیری آدمی از ثروت. نثر قصه ساده است

بزی بود که بهش می‌گفتند بز زنگوله پا. این بز سه تا بچه داشت، شنگول، منگول، حبه‌ی انگور. این‌ها با مادرشان در خانه‌ای نزدیک چراگاه زندگی می‌کردند. روزی بز خبردار شد، که گرگ تیزدندان در آن دور و ور ها خانه گرفته و همسایه‌اش شده! خیلی نگران شد

یک بز، یک سگ، یک بره و یک گوساله مرض گری گرفتند. آنها را در بیابان رها کردند. این چهار تا با همدیگر رفیق شدند. خوردند و خوابیدند و گری شان هم از بین رفت

پادشاهی بود دو وزیر داشت. یکی کافر و یکی مسلمان. روزی وزیر مسلمان یک گنج پیدا کرد و آن‌را به وزیر کافر نشان داد. وزیر کافر وقتی گنج را دید، قصد جان وزیر مسلمان را کرد